دو دوست برای همیشه



من همیشه عاشق کاغذ های قدیمی بوده ام
همان کاغذهایی که زرد رنگند
همان کاغذ های کاهی
و رومه های عهد بوق
و عاشق دفتر های کوچک دهه شصت
من عاشق خانه های قدیمی ام
همان هایی که یک حوض در وسط حیاط داشتند و عصر ها دور هم جمع همه جمع بود
من دوستدار کتاب های کهنه ام
همان هایی که به آرامی ورق می خورند تا مبادا پاره شوند
من حتی 
گلدون های شکسته
عکس های قدیمی
درخت هایی که حالا فقط ازشان یک تکه چوب مانده 
را دوست می دارم
اما یکی چیز قدیمی هست
که از همه ی همه ی اینها
بیشتر دوستش دارم
همان که هر قدر قدیمی تر می شود
نه تنها کهنه نمی شود
بلکه بهتر و بهتر و بهتر میشود
و آن 
همان رفیق قدیمی است.!


یه روز دوتا دختر فسقلی داشتن روی جدولای کنار باغچه راه میرفتن یهو رسیدن به هم، جلوی هم سبز شدن یهو. روز اول مدرسشون بوده گویا. حتی بغل دستی نبودن. از اون جا که یکی از این کوچولو ها هی حرف میزد با بغل دستیش، معلمش کلافه شد و جاشو عوض کرد و نشوندش پهلو اون یکی. معلمه نمیدونست با اینکارش داره زندگی این دوتا رو عوض میکنه. خلاصه که اون دوتا پیش هم نشستن و آروم آروم با هم دوست شدن، کاملا ساده. نمیدونستن هردوشون اردیبهشتی هستن با پنج روز فاصله و خونه شون کلا دوتا کوچه از هم راهه. با هم قهر کردن. چقد طول کشید آشتی کنن؟ احتمالا دو ساعت. مگه میتونستن دوری همو تحمل کنن؟ گذشت و گذشت. سال بعد پرحرفه غیبش زد و اون یکی هم کلی پی اش گشت و پیداش نکرد. چی شده بود؟ آب شده بود رفته بود تو زمین. کلاس سوم برگشت همون جا.بازم بغل دستی شدن. بعد از اون سال سوم، موند تو دلشون که یه بار دیگه با هم بغل دستی باشن، لااقل تو یه کلاس باشن. بعد آرزوشون بزرگتر شد، دعاشون این بود که مدرسه شون یکی باشه. ولی نشد. چاره چی بود؟ کنار اومدن با همون وضع. سال هفتم بی خبر بودن از هم شاید کلا دوبار یا سه بار به هم زنگ زدن. ولی این دوری رو تاب نیاوردن. کلاس ورزشی رفتن، دوتایی باهم، توی یه باشگاه. این دوری رو کم میکرد و دیدارو زیاد. دوستی قوی تر شد و مدت قهرا به دو دقیقه رسید. فاصله ی خونه شون کمتر شد. کلا یه پیچ سرکوچه رو رد میکرد یکیشون ، میرسید خونه اون یکی. دلاشون گره خورد به هم دیگه. خواهرم میگه که دوستیای دوران بچگی الکین چون آدما عوض میشن بعد یهو به خودشون میان و میبینن دیگه همو نمیشناسن. اما اگه دونفر با هم تغییر کنن چی؟ اگه تغییرای همو قبول کنن چی؟ هیچ کس کامل نیست و هرکی یه بدی هایی داره. اگه بدیای همو بپذیرن چی؟ من بهتون میگم چی. اگه یه همچین کاری رو کردید بدونید که شما دیگه بهترینتونو پیدا کردید. کی میدونست اون فسقلی ها این کارو بلد باشن؟ کی میدونست اون دوتا دختربچه 6-7 ساله ، بشن برای هم دیگه بهترین دوست برای همیشه؟ کی میدونست؟

سلام، این روزها بر من سخت میگذرند، قبل از این تعطیلیها آنقدر از درس خواندن خسته شده بودم که آرزو کردم که کاش زودتر عید و بعد تابستان شود، مدارس تعطیل شود تا کمی استراحت کنم،‌کمی ذهنم را خالی کنم از این همه دغدغه، کمی بیشتر خوش بگذرانم. و چند وقت بعد. همه جا تعطیل شد، مدرسه ها، دانشگاه ها، بعد هم باشگاه ها، کم کم ترس در کنج دلمان لانه کرد، و رادیو جوان هنوز هم صبح ها میگفت: جووون ایرانی، سلام!.

ناراحتم، عصبی شده ام، در توانم نیست تحمل این روزها، اما حالا فکر میکنم که شاید خدا دعایم را برآورده کرده: بیا این هم تعطیلی مدرسه ها، مگر همین را نمی خواستی؟ حالا بنشین و در خانه استراحت کن، ذهنت را خالی کن. یاد جمله ای افتادم: مراقب باش چه آرزویی میکنی چون ممکنه برآورده شه!. اما اینها که بر گردن من نیست، من در انتظار عید و بوی سبزه هایش بودم، در انتظار پیاده روی از فلکه سوم تا فلکه اول تهرانپارس، منتظر دست فروش های دم عید، منتظر عیدی هایی هر چند کم، منتظر عید دیدنی، بوسیدن لپ های گل انداخته معصومه و بغل کردن مطهره با نمک، میخواستم هر روز خسته به باشگاه نروم بلکه پر انرژی باشم و بستنی های بیشتر و آیس های یواشکی متنوع تری را کنار مبینا امتحان کنم، منتظر بودم  تا تمرکزم را از درس روی باشگاه بگذارم، یک استراحت بی نظیر و بدون نقص.

نه اینکه تمرکزم را از درس روی نگرانی اینکه مبادا یکی از عزیزانم طوریشان شود بگذارم. به جای نگرانی برای خرید عید و دنبال کردن لباس های جدید و مد امسال، هر روز تعداد کشته ها و مبتلایان به گوشم میخورد، دیگر نه عیدی مانده و نه خوش گذرانی ای، تازه درس هم که حذف نشد هیچ، هر روز کلی آموزش های آنلاین و مسخره. من این را نمی خواستم، حالا از رفیق جانم دورافتاده ام، مبینایی که سرکوچه مان است اما نمی توانم ببینمش، انگار چندین شهر با او فاصله دارم. من اما این روزها کتاب میخوانم( کاغذی و مجازی) گاهی فیلم میبینم، مینویسم(اینم یا رو کاغذ یا مجازی) شب ها دیر میخوابم و ظهرها بیدار میشوم، و مامان هرروز کارهای جدید، پدر هم همین طور، غرها و دادو بیداد ها. منی که عاشق تنهایی ام، حالا هرروز همه خانواده در خانه حضور دارند، کلافه شدم و حتی اتاقی ندارم از آن خودم تا کمی راحت تر فکر کنم و تحمل کنم، سعی میکنم حواسم را پرت کنم و کنار بیایم اما سخت است، سخت.

+ چقدر سخته تو اونجایی و من اینجا

++ نمی تونیم یه نفر رو راحت بغل کنیم چون با خودمون میگیم شاید ما مریض باشیم

پی نوشت عکس: یادش بخیر.

 یه آهنگ از شروین با صدای دلنشینش:

دریافت


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یک قدم تا آسمان خرید و فروش کلش سبد گاليا سلامت بدن کنکوریست org اخبار تکنولوژی انبار پیمان